از ادبیات پل میزند به احساسش نسبت به تو!
(دربارۀ پل رافی) از داستانش احساس ترحم میکنم.یک مرد نباید خودش را در چنین شرایطی قرار بدهد.اما نمیتوانم بد و بیراه نثارش کنم.او استعداد زیادی دارد و استعدادهایش را حرام میکند،آن هم سر عقدههای پوچ.
زندگی شخصیاش یک شکست ترسناک است به نظرم.همین است که او کاری کرده که اینطور مواقع از انسانهای ضعیف و نازکنارنجی سر میزند:
او در تصوراتش هدفی دستنیافتنی انتخاب میکند؛هدفی که هرگز به آن نمیرسد.اینطور اصلا چیزی نمیسازد که در معرض یک شکست جدید قرارش دهد.
او از ادبیات پل میزند به احساسش نسبت به تو؛ خیلی هم خونسرد.
او هرگز فکر نکرده که بختی برای به دست آوردن تو دارد و همین، به بهترین شکل، خوراک خیالات باطلش میشود.این که مردی به سن او و با تفکرات او خودش را حرام ادبیات میکند نشانۀ قطعی این است که، گذشته از همهچیز، او آدم بدبختی ست و وقتی کسی بدبخت باشد، آخرش از در ایجاد ترحم درمیآید.
از کتاب
خطاب به عشق(نامههای عاشقانۀ آلبر کامو و ماریا کاسارس)
ترجمۀ زهرا خانلو
وقتی این قسمت نامه که درواقع نظر کامو دربارۀ یکی از خاطرخواههای ماریا ست، خواندم؛ خیلی صادقانه بگویم که خودم را به جای پل رافی تصور کردم! بله، کامو چه زیبا و چه دردناک، برایم دلسوزی میکند!
از ادبیات پل زدم به احساسم نسبت به تو!
خودم و استعدادهایم را حرام کردم؛بدون این که به دستنیافتنی بودنت فکر کنم.
بازی پیشبینیشدهای را آغاز کردم؛بازیای که در نهایت بهار زندگیام را به آتش خزان کشاندهام اما…
تصور بودن با تو، مرا از هر شکستی مصون کرده بود.
من، پادشاه جهان بودم و هیچ قلهای نبود که با انگیزۀ خیال، فتح نشود.
آقای کامو، به نیمههای خطاب به عشق رسیدهام و باید اعتراف کنم که به شما غبطه میخورم!
به این که آدم معشوقی داشته باشد و بتواند اینچنین مطمئن و بیریا او را مخاطب نامههایش قرار دهد، غبطه میخورم.
همین است فرق پل رافیها و آلبر کاموها!
ما به زندانی ذهن بودن، محکومیم!
پریسا فوجی