اگر نمینویسم…
اگر نمینویسم دلیلش نه کمبود وقت که نداشتن تمرکز کافی است.من معتقدم برای انجام هرکاری باید اول حضور داشت! و نوشتهای که نویسنده در آن حضور نداشته باشد، بعید است بتواند گرهای از مخاطب باز کند.(البته منظورم نوشتههای احساسی است وگرنه آدم میتواند از مشکلاتش بنویسد و درخلال نوشتن، راهحلی بیابد.)
من مدتی است که نیستم؛ چه در هوای نوشتن! و چه در خودم(احساسم).از هیچ نمیتوانم بنویسم.من خالیام:«خالی از عاطفه و خشم/خالی از خویشی و غربت/گیج و مبهوت بین بودن و نبودن»(ترانه:زویا زاکاریان، آهنگ خالی با صدای ابی)
زمانی سرشار از عشقی بودم که گمان میکردم در دنیا لنگه ندارد.شاید چون فکر میکردم خودم در دنیا مثل و مانند ندارم! و گلی که در خاک خودخواهی ریشه داشتهباشد، به سرعت میپژمرد.
بتی ساختم و از روحم در آن دمیدم.آن بت شبیه من نبود اما امروز من شبیه آن بتم.سنگم.خاکم.کاش ابر بودم و میباریدم اما سنگم.آرام آرام ترک برمیدارم، شبیه بغض و یک روز خرد و خاک میشوم.فریاد میشوم که «هشدار! زانکه در پس این پردهٔ نیاز/آن بت شکن بالهوس چشمبسته ام/یک شب که خشم عشق تو دیوانهام کند/بینند سایهها که تو را هم شکستهام»(شعر «بتتراش» از نادر نادرپور)
اما نه، آن بت بزرگ، که خواستنش چشمم را به روی بتهای دیگر بستهبود، خودش را در آینهٔ نگاهم لایق ندید، از بلندی افتاد و خودشکنی کرد!