نوشتن، به خون نشستن!
الان که نشستهام به نوشتن، خورشید هم در افقی دوردست به خون نشستهاست.
تا قبل از این که جملۀ بالا را بنویسم، به نظرم نمیآمد به نوشتن نشستن و به خون نشستن باهم ارتباطی داشتهباشند.بعد از مدتی دلم را زدهام به دریا که آزادانه بنویسم و حالا میفهمم که نوشتن، به خون نشستن است! هرچه بیشتر به بهانۀ خوب ننوشتن و نداشتن سوژه، نوشتن را به عقب میاندازم، بازگشت مشکلتر میشود.
من دیگر نمیتوانم از کنار نوشتن و نشر تکهای از افکارم و احساسم، به راحتی بگذرم.شاید واحد این سختگیری هنوز به روز نرسیده باشد اما قطعا وقتی ننوشتن از یک هفته میگذرد، مثل خوره به مغزم میافتد.عادت کردهام و خوشحالم که اینبار از عادتی مثبت صحبت میکنم.اگرچه فکرم را اکثر ساعات شبانهروز درگیر خودش میکند اما میارزد.میارزد به لبخند رضایت دیرهنگامی که مدتها بعد با خواندن نوشتههایم، بر ذهن و روح خستهام مینشیند.
استکانهای چای قندپهلو و فنجانهای قهوهای که خستگی را از سلولهای بدن میشویند!، برای من همین یادداشتهای من است.
هربار به خودم میگویم:«پریسا! بنویس!بنویس!بنویس!من بیست و شش ساله، من سیساله به خواندن یادداشتهای روزهای جوانی نیاز دارم.» و نمیتوانم پریسای چندسال بعد را از این لذت محروم کنم.خودم وقتی خاطرهای یا داستانی را که در کودکی نوشتهام، امروز میخوانم… نه، واقعا نمیتوانم این لذت را از خودم دریغ کنم.
کاش میشد تمام لحظههای خوب و بد را نوشت اما درلحظه زندگی کردن هم به اندازۀ نوشتن مهم است.در اکثر لحظات باید فقط بود و دید و شنید و زندگی کرد.خوشبختانه زندگی شخصی هرکدام از ما تلنگرهای کمی دارد که باید نوشته شوند.اینها همان تجربههای منحصربه فرد ما را میسازند که باید چراغ راه همعصران و نسلهای آینده باشند.چرا گنج را همیشه باید زیر خروارخروار خاک پنهان کرد؟چرا فرصت بهره بردن از تجربیاتمان را به دیگران ندهیم و راه را برای کسی هموار نکنیم؟
از افکار و احساست بنویس.خساست و حسادت و ترس را به خورد مارانی بده که دور گنجت! چنبر زدهاند.
پریسا فوجی