همواره تنهایی
دیشب پیج اینستاگرام یک دوست قدیمی را دیدم.خیلی تغییر کرده بود.دقیقا سراغ یادگیری همان کارهایی رفته بود که من هربار تلاش میکردم تا آن را بهتر از قبل انجام دهم و تعریفی یا حتی ایرادی از زبان او بشنوم.از زبان کسی که ادعا میکرد مرا خیلی دوست دارد.اما او فقط به من میخندید.به هرکارم.شاید دوست داشتنش هم به نوعی تمسخر من بود!
این موضوع مرا به فکر فرو برد که گاهی دوری و دوستی چقدر میتواند سازنده باشد! او دارد جدا از من رشد میکند، زندگی میکند و خوشحالم که من هم رشد کردم و به دو سه تا کاری که همیشه دوست داشتم انجام بدهم، رسیدگی کردم.خوشحالم که تنهایی را بهانۀ ژولیدگی، خمودگی و درجا زدن نیاوردم اگرچه حال خوبی در تنهایی نداشتم.
حال بدم هم به این دلیل بود که همیشه آن که جا گذاشته میشد، من بودم.به خودم آمدم و دیدم آنها که مرا تنها گذاشتند، تنها نیستند.بدون من نمردهاند و زندگی میکنند و من سالها با خیالی ناخوش! در جستجوی گمشدگانی هستم که هیچوقت نداشتمشان.
نه فقط آن دوست که چندین نفر را دیشب دیدم که زندهاند و محال بود آن موقع شب به یاد من باشند.فقط به چندنفرشان سر زدم تا مانند آب سردی خواب مرا بپرانند.اکنون که این متن را مینویسم بین خواب و بیداری ماندهام.میدانم که اشتباه کردهام اما مغرورتر از آنم که بپذیرم به نتیجه نخواهم رسید.میترسم که بگویم بیدارم و از خواب هم تنهاتر باشم.
پریسا فوجی