پست موقت بود اما…
مدتی پیش خودم را غرق در دنیایی خیالی یافتم.داشتم برای خوب نبودن حالم در این دنیای خیالی غصه میخوردم.یعنی برای چیزی که وجود نداشت.
همانجا فهمیدم که من قرار است تا آخر عمر تنها بمانم.بیست و دو سال تنها بودم و بیست و دو سال دیگر شاید اصلا در این دنیای حقیقی هم نباشم.
افسوسم از این است که هشیار نبودم و خیال مرا با خودش برد.افسوسم از این است که محکومم به زندگی در اعماق اقیانوسی تاریک، جایی که هیچکس از وجودم باخبر نیست.حالا مگر باخبر باشند چه فرقی میکند؟ من همیشه طرد شدهام اما چیزی که باعث میشود ادامه دهم امید است.زندگی است.زندگی چیز باارزشی ست اما آدمها دزد چیزهای باارزش اند.آدمها دزد اند.تمام درد من این است که نمیخواهم اجازه دهم زندگی چندروزهام را از چنگم بقاپند.کاش اگر دزد هستند مردانه دزد باشند! آنها هیچ نیازی به زندگی من ندارند و بعد از قاپیدن فرصتهای من به گوشهای پرتش میکنند.
خسته ام.دیگر نمیخواهم التماس کنم بمانند.بگذار بروند چون اشکهای روان من.آنقدر ناراحتم که بااطمینان میگویم امشب هم مانند هرشب دیگری خواب را به چشمم نخواهم دید.آنقدر دلشکسته و رنجورم که پیر شدن سلولهای تنم را احساس میکنم.
من چه میخواستم؟نمیتوانستم چیزی بخواهم.من محکومم به نخواستن.من باید بپذیرم این تنهایی را.نه نباید دیگر برای این پذیرش اشک بریزم.من تنهام.من دردمندم.من درد دارم.هیچکس مرا نمیبیند و تمام اندیشهام این است که اگر بمیرم خودم هم نمیتوانم دیگر باخودم باشم.شاید آن وقت تنهایی هم دیگر معنایی نداشته باشد.
همۀ سوالم این است که پس جرا به این دنیا آمدم؟آیا میدانستم که تنها میمانم میان آدمها و بازهم آمدم که با خودم باشم؟